بنيانگذار شرکت اپل، استيو جابز در تاریخ ۵ اکتبر ۲۰۱۱ ميلادي (۱۴ مهر ۱۳۹۰) در سن ۵۶ سالگي درگذشت. خبر مرگ وي علاقه مندان دنياي فناوري اطلاعات را به سوگ آورد.
خبر درگذشت استيو جابز در صفحه اول شرکت اپل به اين صورت نوشته شده است
برای احترام به روح آن عزیز نظر یادتون نره.
برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.
استيو جابز
متولد 1955 ، در گذشت سال 2011
اپل يک نابغه رويايي و خلاق را از دست داد و دنيا يک انسان شگفت انگيز را
آنهايي که شانس همکاري با استيو جابز را داشتند و او را مي شناختند يک دوست عزيز و همين طور يک مربي الهام بخش را از دست داده اند.
استيو شرکتي را از خود به جا گذاشته که فقط خودش مي توانست سازنده آن باشد
و روح او هميشه بنيان گزار اپل خواهد بود.
استيو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغ التحصيلي دانشجويان دانشگاه استنفورد شرکت کرد و يک سخنراني مشهور در آنجا انجام داد. شايد بسياري از شما قبلا اين سخنراني را ديده باشيد اما در چنين روزي خواندن مجدد آن نکات زيادي را به ما يادآوري مي کند و کساني هم که تا به حال آن را نديده اند مي توانند از سخنان استيو جابز لذت ببرند.
سخنراني استيو جابز براي فارغ التحصيلان دانشگاه استنفورد
اولين داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بي ربط زندگي است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج ريد ترک تحصيل کردم ولي تا حدود يک سال و نيم بعد از ترک تحصيل به دانشگاه ميآمدم و ميرفتم و خب حالا ميخواهم براي شما بگويم که من چرا ترک تحصيل کردم. زندگي و مبارزهي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بيولوژيکي من يک دانشجوي مجرد بود که تصميم گرفته بود مرا در ليست پرورشگاه قرار بدهد که يک خانواده مرا به سرپرستي قبول کند. او شديداً اعتقاد داشت که مرا يک خانواده با تحصيلات دانشگاهي بايد به فرزندي قبول کند و همه چيز را براي اين کار آماده کرده بود.
يک وکيل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحويل بگيرند و همه چيز آماده بود تا اينکه بعد از تولد من اين خانواده گفتند که پسر نمي خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. اين جوري شد که پدر و مادر فعلي من نصف شب يک تلفن دريافت کردند که آيا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند يا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بيولوژيکي من بعداً فهميد که مادر من هيچ وقت از دانشگاه فارغالتحصيل نشده و پدر من هيچ وقت دبيرستان را تمام نکرده است. مادر اصلي من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگي مرا امضا کند تا اينکه آنها قول دادند که مرا وقتي که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
اينگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر اين که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهي را انتخاب کردم که شهريهي آن تقريباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهريهي دانشگاه خرج ميکردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فايدهي چنداني برايم ندارد. هيچ ايدهاي که ميخواهم با زندگي چه کار کنم و دانشگاه چگونه ميخواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي اين که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصيل کردم ولي ايمان داشتم که همه چيز درست ميشود.
اولش کمي وحشت داشتم ولي الآن که نگاه ميکنم ميبينم که يکي از بهترين تصميمهاي زندگي من بوده است. لحظهاي که من ترک تحصيل کردم به جاي اين که کلاسهايي را بروم که به آنها علاقهاي نداشتم شروع به کارهايي کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگي در آن دوره خيلي براي من آسان نبود. من اتاقي نداشتم و کف اتاق يکي از دوستانم ميخوابيدم. قوطيهاي خالي پپسي را به خاطر پنج سنت پس ميدادم که با آنها غذا بخرم.
بعضي وقتها هفت مايل پياده روي ميکردم که يک غذاي مجاني توي کليسا بخورم. غذاهايشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام درونيام در راهي افتادم که تبديل به يک تجربهي گران بها شد. کالج ريد آن موقع يکي از بهترين تعليمهاي خطاطي را در کشور ميداد. تمام پوسترهاي دانشگاه با خط بسيار زيبا خطاطي ميشد و چون از برنامهي عادي من ترک تحصيل کرده بودم، کلاسهاي خطاطي را برداشتم.
سبک آنها خيلي جالب، زيبا، هنري و تاريخي بود و من خيلي از آن لذت ميبردم. اميدي نداشتم که کلاسهاي خطاطي نقشي در زندگي حرفهاي آيندهي من داشته باشد ولي ده سال بعد از آن کلاسها موقعي که ما داشتيم اولين کامپيوتر مکينتاش را طراحي ميکرديم تمام مهارتهاي خطاطي من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحي گرافيکي مکينتاش استفاده کردم. مک اولين کامپيوتر با فونتهاي کامپيوتري هنري و قشنگ بود.
اگر من آن کلاسهاي خطاطي را آن موقع برنداشته بودم مک هيچ وقت فونتهاي هنري الآن را نداشت. هم چنين چون که ويندوز طراحي مک را کپي کرد، احتمالاً هيچ کامپيوتري اين فونت را نداشت. خب ميبينيد آدم وقتي آينده را نگاه ميکند شايد تأثير اتفاقات مشخص نباشد ولي وقتي گذشته را نگاه ميکند متوجه ارتباط اين اتفاقها ميشود. اين يادتان نرود شما بايد به يک چيز ايمان داشته باشيد، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگي تان يا هر چيز ديگري. اين چيزي است که هيچ وقت مرا نا اميد نکرده است و خيلي تغييرات در زندگي من ايجاد کرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:
من خرسند شدم که چيزهايي را که دوستشان داشتم خيلي زود پيدا کردم. من و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانهي پدر و مادرم وقتي که من فقط بيست سال داشتم شروع کرديم ما خيلي سخت کار کرديم و در مدت ده سال اپل تبديل شد به يک شرکت دو بيليون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.
ما جالب ترين مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بوديم؛ مکينتاش. يک سال بعد از درآمدن مکينتاش وقتي که من فقط سي ساله بودم هيأت مديرهي اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوري يک نفر ميتواند از شرکتي که خودش تأسيس ميکند اخراج شود؟ خيلي ساده. شرکت رشد کرده بود و ما يک نفري را که فکر ميکرديم توانايي خوبي براي ادارهي شرکت داشته باشد استخدام کرده بوديم. همه چيز خيلي خوب پيش ميرفت تا اين که بعد از يکي دو سال در مورد استراتژي آيندهي شرکت من با او اختلاف پيدا کردم و هيأت مديره از او حمايت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس ميکردم که کل دستاورد زندگي ام را از دست دادهام. حدود چند ماهي نمي دانستم که چه کار بايد بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و ديگر جايم در سيليکان ولي نبود ولي يک احساسي در وجودم شروع به رشد کرد. احساسي که من خيلي دوستش داشتم و اتفاقات اپل خيلي تغييرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو.
شايد من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل يکي از بهترين اتفاقات زندگي من بود. سنگيني موفقيت با سبکي يک شروع تازه جايگزين شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگي من پر از خلاقيت بود. در طول پنج سال بعد يک شرکت به اسم نکست تأسيس کردم و يک شرکت ديگر به اسم پيکسار و با يک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.
پيکسار اولين ابزار انيميشن کامپيوتر دنيا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترين استوديوي توليد انيميشن در دنيا ست. دريک سير خارق العادهي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خريد و اين باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابي در اپل ايجاد کرد. من با زنم لورن زندگي بسيار خوبي را شروع کرديم.
اگر من از اپل اخراج نمي شدم شايد هيچ کدام از اين اتفاقات نمي افتاد. اين اتفاق مثل داروي تلخي بود که به يک مريض ميدهند ولي مريض واقعاً به آن احتياج دارد. بعضي وقتها زندگي مثل سنگ توي سر شما ميکوبد ولي شما ايمانتان را از دست ندهيد. من مطمئن هستم تنها چيزي که باعث شد من در زندگي ام هميشه در حرکت باشم اين بود که من کاري را انجام ميدادم که واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است:
هفده ساله بودم که در جايي خواندم اگر هر روز جوري زندگي کنيد که انگار آن روز آخرين روز زندگي تان باشد شايد يک روز اين نظر به حقيقت تبديل بشود. اين جمله روي من تأثير گذاشت و از آن موقع به مدت سي و سه سال هر روز وقتي که توي آينه نگاه ميکنم از خودم ميپرسم اگر امروز آخرين روز زندگي من باشد آيا باز هم کارهايي را که امروز بايد انجام بدهم، انجام ميدهم يا نه.
هر موقع جواب اين سؤال نه باشد من ميفهمم در زندگي ام به يک سري تغييرات احتياج دارم. به خاطر دانستن اين که بالآخره يک روزي خواهم مرد براي من به يک ابزار مهم تبديل شده بود که کمک کرد خيلي از تصميمهاي زندگي ام را بگيرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگي، تمام غرور، تمام شرمندگي از شکست، در مقابل مرگ رنگي ندارند.
حدود يک سال پيش دکترها تشخيص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سي دقيقهي صبح بود که مرا معاينه کردند و يک تومور توي لوزالمعدهي من تشخيص دادند. من حتي نمي دانستم که لوزالمعده چي هست و کجاي آدم قرار دارد ولي دکترها گفتند اين نوع سرطان غيرقابل درمان است و من بيشتر از سه ماه زنده نمي مانم. دکتر به من توصيه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش اين بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چيزهايي که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههايم بگويم در مدت سه ماه به آنها يادآوري بکنم.
اين به اين معني بود که براي خداحافظي حاضر باشم. من با آن تشخيص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روي من آزمايش اپتيک انجام دادند. آنها يک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معدهام ميگذشت و وارد لوزالمعدهام ميشد. همسرم گفت که وقتي دکتر نمونه را زير ميکروسکوپ گذاشت بي اختيار شروع به گريه کردن کرد
چون که او گفت که آن يکي از کمياب ترين نمونههاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ يک واقعيت مفيد و هوشمند زندگي است. هيچ کس دوست ندارد که بميرد حتي آنهايي که ميخواهند بميرند و به بهشت وارد شوند. ولي با اين وجود مرگ واقعيت مشترک در زندگي همهي ما ست.
شايد مرگ بهترين اختراع زندگي باشد چون مأمور ايجاد تغيير و تحول است. مرگ کهنهها را از ميان بر ميدارد و راه را براي تازهها باز ميکند. يادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگي کردن به جاي زندگي بقيه هدر ندهيد.
هيچ وقت توي دام غم و غصه نيافتيد و هيچ وقت نگذاريد که هياهوي بقيه صداي دروني شما را خاموش کند و از همه مهمتر اين که شجاعت اين را داشته باشيد که از احساس قلبي تان و ايمانتان پيروي کنيد.
موقعي که من سن شما بودم يک مجلهي خيلي خواندني به نام کاتالوگ کامل زمين منتشر ميشد که يکي از پرطرفدارترين مجلههاي نسل ما بود اين مجله مال دههي شصت بود که موقعي که هيچ خبري از کامپيوترهاي ارزان قيمت نبود تمام اين مجله با دستگاه تايپ و قيچي و دوربين پولورايد درست ميشد. شايد يک چيزي شبيه گوگل الآن ولي سي و پنج سال قبل از اين که گوگل وجود داشته باشد.
در وسط دههي هفتاد آنها آخرين شماره از کاتالوگ کامل زمين را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرين شمارهي شان يک عکس از صبح زود يک منطقهي روستايي کوهستاني بود. از آن نوعي که شما ممکن است براي پياده روي کوهستاني خيلي دوست داشته باشيد. زير آن عکس نوشته بود:
stay hungry stay foolish
اين پيغام خداحافظي آنها بود وقتي که آخرين شماره را منتشر ميکردند
stay hungry stay foolish
اين آرزويي هست که من هميشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصيلي شما آرزويي هست که براي شما ميکنم